با طعم انسان!



تا یادم میاد سرگردان، به دنبال هدفی میگشتم که به رنج حیاتم مفهوم بده!

خب اگه یه نفر بودم تنها فاصله ی بین من و اهدافم میتونست تنبلی باشه ولی نه، من یک نفر نیستم.

کاملاً مثل اینه که یه شهر آدم در من زندگی میکنه، آدم عاقل، آدم فیلسوف آشفته، آدم هنرمند خلاق، آدم دیوونه ی آن نرمال و هنجارشکنِ دنبال شر، آدم آرامِ شادِ صلح طلب، آدم خشنِ انتقام جویِ عصبانی و متنفر از همه چی، آدم مستقلِ مغرورِ قدرت طلب، آدم لطیف شکننده ی مهربون و .

شاید این درست به نظر نیاد که من هر کدوم اینا رو یه آدم مجزا میدونم، ولی خواسته ها و تمایلات این شخصیتها وقتی که غالب میشن با مابقی گاهاً اونقدر متضاده که حس میکنم مرزهامو از دست دادم و به طور کل آدم دیگه ای شدم!

درست نمیدونم که بقیه چه میزان اینجوری هستن ولی از اونجا که تنها معیار شناختم از دنیا همین خودمم، مجبورم فکر کنم همه مثل منن، حالا یا اینو میفهمن یا نه!

شایدم من یه چندشخصیتی بی آزارم!

 

خب میشه حدس زد که با این همه آدم تو یه قالب، نمیشه پُخی شد! یعنی تا یکیشون کنترل رو به دست میگیره و میخواد به آرزوش برسه، یه اتفاق، کنترل رو میده دست اون یکی و هر چی رشتیم (اگر اصولاً چیزی رشته باشیم) پنبه میشه.

در این شرایط اعتماد به نفس هم چندان معنایی نداره! اعتماد به کدوم نفس؟!

 

گاهی هم هدفی پیدا میکنم که کم و بیش خیلی از قدرتمنداشونو میکنه، ولی بعد مثلاً شرایط زندگی نمیذاره اون هدف رو دنبال کنم! یعنی به نظرم احمقانه میرسه!

همین اواخر 98 بود که تصمیم گرفتم برنامه نویسی رو ول کنم و برم دنبال روانشناسی! خب این هدف بیشترشون رو میکرد، اون آدم فیلسوفه که همیشه میخواد در مورد جهان و انسان بیشتر بدونه و فکر میکنه این تنها هدف ارزشمند جهانه، اینکه سر از کار این جهان لعنتی دربیاری، اون آدم نیکوکاره که میخواست که به بشریت کمک کنه و فکر میکرد همه، مثل ما (همون من) بزرگترین مشکلشون روانشونه! بعد اون هنجارشکنه بود که دوست داشت با آدمایی سر و کار داشته باشه که دیوار دروغین و حقیر معمولی بودن دورشون نیست و تا عمق وجودشون رو میشه دید! همینطور خوشش میومد که راهی رو بره که دیگران معمولاً نمیرن، اینکه در سن 31 سالگی که همه به ثبات مالی میرسن زندگی و ممر درآمدش رو ول کنه و بچسبه به چیزی که ممکنه فقیرش کنه! کلاً به نظرش خیلی شجاعانه بود که با آگاهی فقر رو پذیرا بشه.

ولی خب بازم یکی از شخصیتها که همون مستقله بود پرید وسط گفت من نمیتونم فقر رو تحمل کنم! شرایطم خیلی بهش کمک میکرد، خب مسئله قسط و قرضها چی میشد؟ دیگه الآن پذیرش فقر به این سادگیا هم نیست، کل شرفم رو باید بفروشم و مدتها سربار بشم! مسئله ی قدرت چی میشد؟ سالها بدون کار، بدون عزت اجتماعی، شبیه یه موجود ضعیف که از جامعه شکست خورده. غرور هم که دیگه نگم.

خب این خیلی دلخواهم نیست! دلم نمیخواد که وابسته و فقیر باشم!

همونطور که گفتم مسئله اینه که من هرگز در یک راه واحد قرار نگرفتم که بتونم همه زورمو اونجا بزنم و برای خودم اعتماد به نفسی کسب کنم، تنها چیزی که به من اعتماد به نفس میده پول و شغلمه! اینجوری حداقل با اون چیزایی که اعتماد به نفس نداشته م رو نابود میکنن کمتر در تماس خواهم بود!

 

مثلِ شخصیتِ "پیش از آنکه بخوابم" هر روز صبح که پامیشم باید فکر کنم که الآن کی هستم و امروز چه هدفی رو باید دنبال کنم! همینطور وقتی با یه اتفاق روبرو میشم پیش از واکنش نشون دادن باید ببینم الآن کی هستم و اون آدمی که الآن هستم باید چه واکنشی نسبت به همچین اتفاقی نشون بده!؟ اگه بدون فکر به این مسائل واکنش نشون بدم معمولاً از نتیجه راضی نیستم!

فک کن سربازی وسط میدون جنگ یادش بره که برای چی به میدون اومده! یا اصلاً طرفِ کدوم جبهه ست!

 

هر بار که میخوام سعی کنم هدفی رو که یک "من"ِ قوی، یا تعدادی از "من"های قوی، توش به ی کامل میرسن انتخاب کنم و بچسبم بهش، حس میکنم دارم به تمامیت حقیقت خیانت میکنم و خودکشی میکنم! مثل اینه که دستت یا پات رو قطع کنی! در کوتاه مدت مثل شکنجه ی شدید روانیه ولی قابل تحمله، در درازمدت اما، نه! قابل تحمل نیست!

 

اصلاً چرا باید اهداف انسان انقدر سخت باشه که به خاطرش مجبور به خودسانسوری بشی؟! مجبور باشی قسمتهایی از وجودت رو برای سالها انکار کنی!؟

اینم به خاطر کمالگراییمه! باید یه جوری بچسبم به یه کاری که رو کل 24 ساعتم حساب کنم! صفر و یکم!

 

شاید بشه گفت که آدما سه دسته ن،

یکی اونایی که بعضی از قسمتهای شخصیتشون رو انکار میکنن تا توانایی حفظ فردیت و تمامیتشون رو با توجه به شرایط موجود داشته باشن،

یکی اونایی که کلاً وا میدن و هیچ کاری نمیکنن که مجبور نشن که این قطع عضو رو تحمل کنن،

یکی هم اونایی که موفق میشن تموم این آدما رو تا حدی راضی کنن!

 

من بیشتر عمرم تو دسته ی دوم بودم!

تنها چیزی که تونسته منو کمی جمع و جور کنه و ظاهراً بفرسته تو یه مسیر مشخص، شغلمه و نیاز واقعی به پول، که میدونم اگه نباشه چقدر زندگی سخت تر از اینی که هست میشه! به جز اون زندگیم فلجه، ستون فقرات نداره، شل و ول و گیجم، نمیتونم خودمو کنترل کنم! اگه نباشه افسرده میشم، ممکنه روزها بیرون نرم و ساعات زیادی از روز رو بخوابم!

ولی با کارمم راضی نمیشم، کلاً بیشتر مواقع شدیداً آسیب پذیرم، با توجه دیگران شاد میشم و با بی توجهیشون افسرده! به این خاطر که ریشه ندارم، تو هوام، با یه نسیم شدیداً ت میخورم! فقط کجدار و مریز زندگیمو نگه داشتم! موفقیت و پیشرفتم در کل مدت زندگیم اونقدر کم بوده که اصلاً قابل توجه و یادآوری نیست!

بدیهی هم هست! هیچ وقت بیشتر چند ماه نتونستم برای چیزی تلاش کنم! بیشترین رکوردم اون یک ماهی بوده که برای کنکور کارشناسیم خوندم! تو یه ماه چه موفقیت چشمگیری میشه کسب کرد!؟

 

نمیدونم چطور میتونم جز دسته ی سوم باشم!

بارها فکر کردم که شاید بشه با برنامه ریزی خوب و کم کردن کمالگرایی، همه ی این آدما رو کنار هم جمع و راضی کرد ولی چون این کار رو خیلی سخت میدونستم انجامش ندادم و مدام با فکر کردن به اینکه یه روزی انجامش خواهم داد خودمو راضی کردم. مهمترین مسئله اینه که من هنوز با این آدما کاملاً آشنا نشدم، حتی اصالت وجودیشون برام زیر سواله! گاهاً فکر میکنم وجود یکی یا چند تاشون صرفاً تبعیه و حقیقتی در خودش نداره. پس در وهله ی اول باید باهاشون آشنا بشم!

 

خب هنوز پایان داستان نیست. در واقع داستان حتی شروع هم نشده.


خب اینم مثل رویایِ سفر به آینده، یکی از پر تکرارترین تصورات بشریه که هرچند مطلقاً دست یافتنی تر به نظر میاد ولی اونجورام ساده نیست!! زندگی صادقانه رو میگم!

انسان سالهای سال در موردش داستان نوشته و فیلم ساخته و همیشه غیرصادقانه سعی کرده عناصر رو جوری بچینه که ختمش به خیر بشه!! ولی طبیعت که بدجوری صادقه همیشه خلافش رو ثابت میکنه!

 

صداقت علی رغم اینکه همه جا تحسین میشه، یا برای بعضیا اولین و آخرین معیاره، در دنیایِ نامطمئن و متزلِ بشری عنصر گزنده ایه! اگر صداقت باشه که خیلی از ماها وسط دویدنامون فریز میشیم، ذره ذره سرمون پایین میفته، قوز میکنیم، خیره میشیم، وا میریم و فرو میریم در هیچ! چون تمام اهداف و خواسته هامون افسانه ایه، توهّمه!

اگر صداقت باشه کل وجود ما زیر سواله! آیا ما وسط سگ دو زدن روزمره وقت داریم با خودمون صادق باشیم و به یاد بیاریم که چقدر رو هواییم؟!

آیا اون کسی که میگه معیار اولش در دوستی یا ازدواج، صداقته، طاقت داره بشنوه که فقط برای جسمش خواسته میشه و جز جسم، ما در دنیای هم هیچی نیستیم؟! چی میتونیم باشیم وقتی که مرزی نداریم؟ هر چی هم به نظر میرسه که داریم و ما رو منحصر به فرد میکنه فقط خیاله! پس من با یه آدم دیگه چندان فرقی ندارم! آیا طاقت دارم از دوستم بشنوم که براش فقط یه آدم دیگه م که گاهی بودنم رو به تنهایی ترجیح میده؟!

نه قطعاً نداریم چون اصولاً اگه ما طاقت صداقت رو داشتیم ابداً تعهدِ دوستی و ازدواج رو نسبت به یه موجود بدونِ مرز نامشخص، برای زمان نامشخص، در شرایط نامشخص، قبول نمیکردیم!

 

صداقت یه طریقته! باید دلباخته باشی! به چی؟ به حقیقت! چون حقیقت فقط وقتی نمایان میشه که پرده ی رویا و افسانه رو از روش کنار بزنیم! اون پشت هیچ کدوم از رویاهای ما نیست!

صداقت دردناکه! قشنگ و رمانتیک نیست که عاشق و معشوق زل بزنن تو چشم هم و بگن که همدیگرو فقط برای این میخوان که به جذابترین طریق سر همو گرم میکنن یا کردنی ترین آدمای دنیا از نظر هم هستن! و. اونا فقط میدونن عاشقن، صداقت هم فقط به این درد میخوره که دست و پا و دهنشو ببندن، بزک دوزکش کنن و بشونن سر سفره ی معیارای والاشون!!

 

در کل ما فقط در بعضی موارد اجازه داریم صادق باشیم! اگه فراتر از اون بریم میشیم بی ادب، عنصر ضد اجتماع، مازوخیست و سادیست!

حتی خیلی وقتا تو تصوراتمونم نمیتونیم صداقتِ کامل رو جا بدیم! خجالت میکشیم!

زندگیایِ محقرمون رو که دقیق نگاه کنی میبینی تماماً دنبال فرار از واقعیت و ساخت دنیایِ رویایی هستیم! دیگرانو سوال پیچ نمیکنیم که ازشون حقیقت رو بشنویم، بلکه این کارو میکنیم که اون چیزی رو که میخوایم به همون نحوی که میخوایم بشنویم! وگرنه اگه به حقیقت باشه که نیاز به بیان و زبان نداره!

اگه نمیخوایم آدمای زندگیمون برن یا بمیرن به این خاطره که بهشون نیاز داریم! اونا رو میخوایم که به طریقی بهمون نفع برسونن! وگرنه همیشه، با کمی (یا مقدار زیادی) عذاب وجدان هم که شده، حاضریم اونا رو با یک پکیج بهتر عوض کنیم!

 

اگه صادق باشیم میدونیم هیچ کدوم از ما منحصر به فرد نیستیم، علاوه بر اون ویژگیهای خوبی که فکر میکنیم داریم، همه قاتلیم، خائنیم، مفسدیم، شکمباره و شهوت پرستیم، بیکار، پوچ و بی هدفیم (حتی اگه وانمود کنیم که کلی کارِ مهم داریم!)، رو هواییم، بیسواد و نادانیم و.

ولی کیه که دلش بخواد این بارِ درد رو با خودش 60، 70 سال حمل کنه؟ کیه که بتونه در برابر وسوسه ی کسی بودن و خوب بودن، هر چند هم که دروغین باشه مقاومت کنه؟

 

همیشه میخوایم دنیای واقعیمون رو شبیه دنیای خیالی و دروغیمون کنیم! ولی ما موجودات بی اهمیتی هستیم، اون چیزی که مهمه تصورات احمقانه ی ما نیست، بلکه حقیقته! حالا فک کن دنیای ذهنیمون یاد بگیره تجسدِ برزخیِ هر فکری رو ببینه! هر صحنه ای رو با رنگ صداقت بازسازی کنه! اون وقت افسرده میشیم! از اجتماع و رنگ و نیرنگش دور میشیم، تو خودمون فرو میریم، چون همه اهداف بیرون رفتن برامون زیر سوال میره!

 

من دارم سعی میکنم اون دورهمی خداحافظیِ مدیر و یکی از بچه های واحد طراحی رو در حالی بازسازی کنم که به جای اون جملات کلیشه ای محبت آمیز دروغین حقایق گفته میشد!

مثلاً به این آقای مدیر سابق میگفتیم که بی دانشترین مدیرِ شرکت در زمینه ی روال های سازمانی بود»، نه اینکه ما هر چی از روال سازمانی بلدیم از ایشون آموختیم» (قالَ آقای طراح)! یا به آقای طراح میگفتیم که یکی از بی اعصاب ترین و چالش برانگیزترین کارشناسهای شرکت بود» نه اینکه یکی از دوست داشتنی ترین افراد واحد طراحی بود» (قالَ آقای مدیر سابق)

 

خب ممکنه گفته بشه: که چی؟ تا توانی دلی به دست آور! وقتی کسی داره میره دیگه چه سود که بدیاشو بگی؟!

بعد ممکنه من جواب بدم این حرف فقط جایی مصداق داره که اصولاً آدما به دنبالِ به دست آوردن دلِ هم باشن و نه منافع شخصی (درِ گوشی: همچین جایی در دنیا وجود نداره) و اینکه در زمان حضورِ طرف بدیاشو گفته باشی که حالا در زمان رفتنش خوبیاشو بهش بگی!

نه اتفاقاً در زمان حضور یک فرد ما بدیاشو نمیگیم چون ازش میترسیم وقتی هم که داره میره نمیگیم چون دلمون براش میسوزه! در نتیجه همیشه عینِ چی در چی دست و پا میزنیم و هیچ چیزی هم نمیخوریم!

 

فقط فکر کنیم آدما بخوان صادق باشن! چقدر دلها خواهد شکست؟! چقدر جامعه ویران خواهد شد؟ چقدر هدفها دنبال نخواهد شد؟ چقدر آدما از هم دور میشن!؟

واقعاً هم شاید دوباره یاد بگیرن با هم تعامل کنن (چون اگر با خودمونم صادق باشیم تو تنهایی هم نمیتونیم از حقیقتِ حقارتمون فرار کنیم) ولی با شکلی کاملاً متفاوت! به هر حال جنبه های مثبت هم داره ولی بعد از دوره ی طولانی ای درد کشیدن و کنار اومدن با حجم زیادی از واقعیاتی که در بدترین کابوسامون هم نمیبینیم!

به نظرِ من که دلِ شکستنی تهش باید بشکنه! جامعه ی ویران شدنی که پایه ش رو دروغه و تظاهره باید ویران بشه! آدم حقیر باید تحقیر بشه! ولی اگه کسی اینجوری فکر نمیکنه و همون تا توانی دلی به دست آور» رو شعار خودش قرار داده پس لطفاً دهنش رو ببنده و کلمه ی صداقت رو به لوثِ همنشینی با این افکار خاک گرفته آلوده نکنه!

 

 

ما همگی یه مشت دلقک دروغگوییم و نه بیشتر!


جاده باریکِ سلامت روان کم جمعیت ترین جای دنیاست!

 

این البته طبیعیه، روان ما در کودکی خیلی آسیب پذیره و متأسفانه هم بیشتر آدمایی که بچه دار میشن، به خصوص تویِ نسل مادر پدرایِ ما و قبلتر، چندان مطالعات و تفکرات پیچیده ای پیرامون روشهای تربیتِ فرزند نداشتن! اینه که طبیعیه ما همه دیوونه باشیم!!

 

به نظر من دیوونگی مثلِ یه ترک روی دیواره ی وجودِ فرده، هر سرد و گرم محیط در زمان کودکی، بسته به میزان و مدتش یه ترک به جا میذاره، این ترک میتونه خیلی عمیق و تو چشم باشه (که اون وقت طرف رسماً دیوونه به چشم میاد) و میتونه هیچ اختلالِ واضحی تویِ عملکرد ما ایجاد نکنه، طوری که حتی به نظر انسانهای خیلی نرمالی برسیم، البته در شرایط طبیعی! ولی وای به روزی که شرایط از حدی غیرطبیعی تر بشه، اون وقت از هر گوشه ای یک زامبی بیرون میزنه، هر ترکی بسته به عمق و گستردگیش آستانه ی تحملی از فشار داره که سر باز نکنه!

 

زندگی اجتماعی حواسِ ما رو از درون پرت میکنه، اهداف و ارزشهایِ فیکی به ما میده که باعث مسخ موقتمون میشه، در عوض چیزی که خیلی راحت میتونه دیوونگی های درون انسان رو به سطح واقعیت بیاره، تنهاییه! تنهایی راه بروز حقیقتِ درونی رو هموار میکنه! اینه که ما آدما انقدر ازش فرار میکنیم! وقتی تنها میمونی و دنیا ساکت میشه، کم کم تموم رنگها و نیرنگها محو میشه! بعد فکر میکنی تمام این هیاهوها از اول برای چی بوده؟ بعد یکی یکی دردها شروع میشن، خاطراتِ دور کودکی خیلی روشن جلویِ چشات ظاهر میشه، دردها، آسیب ها و تحقیرهای روزانه که در اثر فراموشی مخفی شده بودن جون میگیرن، جوری که انگار هر لحظه دارن اتفاق میفتن!

من معتقدم بالای 50 درصد آدمای به ظاهر نرمال، اگه تو هتل چشم انداز (فیلم درخشش1980) چند ماه اقامت کنن قطعاً به مرحله ی دیوانگی رسمی و حتی خطرناک میرسن.

 

ما کی هستیم؟ در کدام سنگر میجنگیم؟ از چه توهمی دفاع میکنیم؟ به کجا میخوایم برسیم؟

 

تو برادران کارامازوف زوسیما از قول پزشک برای خانم ملاک میگه که بشریت رو دوست دارم ولی بشر رو نه، حاضرم جونمم برای بشریت بدم ولی حتی یک شب هم حاضر نیستم با یه فرد دیگه تو یک اتاق بخوابم!»،

به راستی دوست داشتن یه چیز کلی خیلی آسونه، ولی دوست داشتن تک تک آدما با تمام مشکلات و نواقصشون کاری بغرنجه، وقتی پای بشریت در میونه تو حتی جونتم که بدی سریع تموم میشه، ولی وقتی پای تک تک آدمای معمولی زندگیت در میون باشه و بخوای باهاشون ارتباط بگیری، ببینی و بشناسیشون، یه زجرِ عمری و طولانی مدته.

اغلب هیچ چیز شکوهمندی در این مسئله به نظر نمیرسه، ارتباط کلامی انسان رو تحقیر میکنه، ارتباط اجتماعی تو رو مجبور میکنه اونقدر صورتک بپوشی که جزیی از وجودت بشه! تو نمیتونی همونجور بی مرز و بی رنگ و بی هدف و جویای حقیقت که هستی در جامعه ظاهر بشی. تو باید یه چیز کاملاً مشخص و مرزدار باشی، باید نرمال به نظر بیای، دیوونگیاتم میتونی با خودت حمل کنی ولی نباید تو چشم بزنه وگرنه جامعه تو رو پس میزنه!

 

من همیشه با خودم در جنگم که بفهمم حقیقتاً داستان چیه؟

 

امروز تماماً یه بک گراند برای یکی از فرمهای نرم افزار طراحی کردم، حدود 7 ساعت! خنگ بازی هم درآوردم وگرنه کمتر وقت میگرفت! کار کاملاً چیپ و بی ارزشی بود (که فقط برای این خودم انجامش دادم که به اون طراح عفریته ی شرکت رو نندازم که طراحیش کنه) ولی جالب اینجاست که مغزم خفه شده بود! نه حتی رویاپردازی یا چیزی! در صورتیکه خیلی وقتا کد که میزنم مغزم مرتب زر زر میکنه. دلیلشم اینه که اونجا باید مغزم رو آزاد بذارم که خلاقیت به خرج بده اونم برای خودش هر غلطی میخواد میکنه، ولی وقتی کار مشخصه آدم ممکنه برای مدتها اصلاً حتی از مغزش هیچ کاری نکشه!

 

آدمی که همه چیش مشخص باشه ترسناکه نه؟!


همیشه فکر میکنم ی یه اتفاق باشکوهه که انسان میتونه راجع بهش کتاب هم بنویسه ولی خب تبعاتی هم داره، مثلاً افسردگی ای که این چند روزه تجربه میکنم حاصل همین یه، البته مسائل کاری هم تشدیدش میکنه ولی به هر حال انرژی حیاتیم تخلیه شده، با کوچیکترین تلنگری ممکنه خاموش بشم، مدام نه حتی به فرار، بلکه به طعمِ مرگ فکر میکنم.

بات آیم تکنیکالی دِد اُلردی!

 

اشتها ندارم، حوصله ی حرف زدن ندارم، حوصله ی هیچی رو ندارم، حوصله ی خوابیدن رو ندارم، میترسم که بیدار شم و فردا باشه و باز ذره ذره یه روز دیگه تو بغلم جون بده و من هیچ گهی نخورم! البته کجدار و مریز زندگی میکنم (اگه بشه اسمش رو زندگی گذاشت) ولی مدام فکر میکنم چی میشد اگه مجبور نبودم برای تأمین معاش برم سرکار! چی میشد اگه میتونستم رها باشم. چی میشد اگه چیزایی تو مغزم بود که به لعنت خدا می ارزید؟! چی میشد اگه مجبور نبودم لباس مقبول اجتماع رو بپوشم تا فقط زنده بمونم و بتونم کمی خودم باشم، لباسی که از نظر من زیبا نیست و ذره ذره وجودم رو میخوره.

 

این انرژی حیاتی که گمش کردم یه جا تو گذشته م جا نمونده، بلکه عین آب داخل کوزه شکسته ذره ذره ریخته، کوزه ی منم که از اول شکسته بوده، با همه ی اون استرسهای بچگی که هنوز تو ذهنمه ذره ذره دارم جون میدم. زندگی و مرگ صفر و یک نیست! ممکنه آدم 80 درصد مرده باشه و 20 درصد زنده باشه، من کم کم انرژیمو از دست دادم و حالا تقریباً چیزی ازم باقی نمونده.

چقدر همه چی برام سخته. حتی یه کار ساده برام یه پروژه ست! دستِ من دنبالِ معنایی میگرده که پیدا نمیکنه. بدونِ معنا نه میشه زندگی کرد، نه حتی مُرد!

 

همین حالا اونقدر افسرده م که هیچی برام رنگ نداره، دنیا خاکستری و خسته کننده ست، البته وحشتناک هم هست، اغلب وقتی به فقر فکر میکنم میبینم بدتر از اینم میشه! این که مجبور باشی بجنگی! اونم به چه هدفی؟! زنده موندن؟!

گاهی فکر میکنم تنها هدفهایی که من از زنده موندن دارم اینه که بدونم آخرش چی میشه! یا مثلاً اینکه ببینم میتونم تا تهش تحمل کنم یا نه! کلاً خیلی اهداف پررنگی نیستن، میخوام بدونم ولی نمیدونم چرا باید بدونم! گاهی هم فکر میکنم دونستن حقیقت به چه کاری میاد؟!

 

وقتی بحث ارشد خوندن میشه، فکر میکنم خب خیلی خوبه اگه ارشد بخونم و اگه تو کارم موفق بشم ولی آخه اینا در حقیقت فقط چند لحظه منو هیجان زده میکنه! خب گیرم من ارشد خوندم و موفق شدم، که چی؟ گیرم مغزم رو با تفاله های مهندسی انباشتم! که چی؟!

 

ولی چیزی که از همه ترسناکتره اینه که تموم این افکار و احساسات که به نظر والا و حقیقی میاد نتیجه ی فعالیت هورمونها باشن! مثل اون آرامش و مثبت اندیشی ای که بعد از خوردن قرص مسکن بهت دست میده! بعد میرسیم به همون نقطه ای که هراری تو انسان خداگونه میگه، شاید تمام محدودیتهای ما فیزیولوژیکیه و تکنولوژی و پزشکی میتونن حلش کنن، شاید همه ی رنجی که ما میبریم، خیلی پوچ و حقیره!

شاید تموم این محدودیتهایی که ما برای توجیهش داستان پردازی میکنیم و فلسفه میبافیم تماماً به خاطر هورمونامونه! خب اصلاً بعید هم نیست! حتی خودتم میتونی حسش کنی، افسردگی هیچ معنویت خاصی تو خودش نداره، خیلی ساده میشه رفعش کرد و تبدیل شد به یه انسان سرزنده! درمانش هم مدت زیادیه که شناخته شده.

ولی آیا همون دلیلی که ارزش این رنج رو زیر سوال میبره، نیروی حیات رو هم تحقیر نمیکنه؟ اگه به خاطر هورمون رنج میکشیم، به خاطر هورمون هم هست که شادیم.

و آیا تموم اینا از ما موجودات بی ارزش و ضعیفی نمیسازه؟

 

برای خودِ من همیشه سواله که چقدر از شعرها و داستانها و آثار هنری ارزشمند موجود در اثر غلیانات هورمونی خلق شدن!

اگه شاعر بودم الان در حالی ام که میتونستم شعرهای خوبی بسرایم!


فی الحال که به دلیل شرایط، ساعات کاری رو کم کردن و به جاش پنجشنبه ها رو هم روز کاری اعلام کردن خیلی ذهنم شلوغ شده چون وقتی برای خلوت کردن با خودم و خالی کردن زباله های ذهنیم ندارم، وقت که هست البته، ولی انگار فلج شدم، عموماً وقتی از سرکار میام تا به خودم بجنبم شبه و از اون ور هم که صبح زود باید بریم سرکار. نه که این زمان کم باشه فقط برای جنبیدنِ من کافی نیست! من وقتی از سرکار میام فرض میکنم کوه کندم و الان اجازه دارم روزها استراحت مطلق کنم و هیچ کار مفیدی انجام ندم، حتی اگر فقط در حد خالی کردن زباله های ذهنی باشه.

این روزا در این بازۀ بعد از کار تا خواب، نهایت لطفی که در حق خودم بکنم اینه که چند دقیقه ای به کتاب صوتی برادران کارامازوف گوش میدم. دقیقه ها همو قورت میدن! همین دقیقه هایی که تو تعطیلیایِ فروردین متشخص و مفید بودن حالا بی جون و احمق شدن.

یه عالمه کتاب رو نصفه نیمه رها کردم، جنس دوم که اولاشم، نظریه های شخصیت شولتز اند شولتز که وسطاشم، افسانه سیزیف که چند بار اولاش رو خوندم و ول کردم، راهنمای سنجشگرانه اندیشی ژیل لوبلان، نقد کتاب بوف کور، درخشش و چند تایی دیگه.

امشب هم کتاب خاطرات روسپیان سودازدۀ من» رو دانلود کردم که گوش بدم.

وقتی به حجم عظیم کودنی، خشک مغز بودن، عقده های حل نشده ی درونی و بلاهتم دقت میکنم استرس میگیرم که کجای کار رو دست بگیرم و کدوم مشکل رو حل کنم!

این فقط کتابهای نصفه نیمه خونده نیست که منو آزار میده، بلکه اون کتابهایی هم که خوندم به نظر خودم اونجور که باید نخوندم، رسماً حرومشون کردم! ارواحِ خشمگینِ تموم این کتابهای نیم خوانده و بد خوانده و نخوانده آزارم میدن! کتاب که فقط نیست! کل آموزندگیهای زندگی رو حروم کردم.

 

مشکل اساسی من اینه که سینگل تسک و کمالگرام! در عین حال دامنه ی وسیعی از علایق دارم! هول میزنم که بهشون رسیدگی کنم ولی رسماً هم هیچ کاری نمیکنم.

فقط میرم سرکار و درآمد بخور نمیری دارم، همین! چون کارهای زیادی برای انجام دارم و نمیرسم که همه رو کامل انجام بدم ترجیح میدم هیچ کاری نکنم! فقط زنده میمونم، در حالیکه این زنده مانی کمترین ارزشی نداره! حرکت در راستای ایده ها و افکار؟! خیر ابداً! فقط کجدار و مریز میگذرونم.

عموماً فکر میکنم خب راهش اینه که این زندگی رو ول کنم و بچسبم فقط به فلسفه و مطالعه و تفکر و تجربه!

 

پولِ لعنتی رو نمیپرستم! چندان هم بهش نیاز ندارم ولی برای پولِ کمی تموم روزهام رو کار میکنم، البته در عوض ظاهراً استقلال مالی و شرافتم سرجاشون میمونن با وجود این همش دلم میخواد راه آسونتری هم برای حفظ این دو مقوله و در عین حال رسیدن به مقولات مرتبط با حقیقت و ارزش وجود داشته باشه!

اگه بخوام پول بیشتری از میزان کارِ ثابت دربیارم بایستی وقتی رو به مهارت اندوزی اختصاص بدم! این وقت رو دارم ولی عموماً خسته و افسرده م! همین هم که میبینم کاری که میخوام بکنم نهایتاً به پول مربوط میشه کل انرژیم رو میگیره! گاهی ساعتها در سکوت مطلق درونی که شبیه مرگه، یا در حجم عظیمی از پچ پچهای بی معنی غوطه میخورم.

 

من یه گرۀ کورِ متحرکم! از هر جا میخوام خودمو باز کنم چند جای دیگه خراب تر میشه! به خاطر همین کلاً از تلاش خاطرۀ خوشی ندارم ولی ول که میشم به حقیقتم نزدیک نمیشم بلکه در نابودی و بی ارزشیِ مطلق فرو میرم!

 

خسته ام، میدونم این خستگی با خواب برطرف نمیشه، چشمام دارن بسته میشن ولی میترسم بخوابم و باز به چشم به هم زدنی ببینم صبح شنبه ست و باید برم سرکار! خود سرکار رفتن وحشتناک نیست هان! کار برنامه نویسی رو دوست دارم، مسئله همونه که گفتم، روزی که صبحش سرکار میرم از نظرِ فنی برام به فنا رفته! در نهایت، کار مهندسی بیشتر از فان نیست، چیزی نیست که بگم ارزشمند و در راستای فهم حقیقتِ جهانه. پس هر چند قیر داغ تو گلوم نمیریزن ولی جهنم من اونجاست.

 

کاش یه شکارگر خوراک جو بودم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها