همیشه فکر میکنم ی یه اتفاق باشکوهه که انسان میتونه راجع بهش کتاب هم بنویسه ولی خب تبعاتی هم داره، مثلاً افسردگی ای که این چند روزه تجربه میکنم حاصل همین یه، البته مسائل کاری هم تشدیدش میکنه ولی به هر حال انرژی حیاتیم تخلیه شده، با کوچیکترین تلنگری ممکنه خاموش بشم، مدام نه حتی به فرار، بلکه به طعمِ مرگ فکر میکنم.

بات آیم تکنیکالی دِد اُلردی!

 

اشتها ندارم، حوصله ی حرف زدن ندارم، حوصله ی هیچی رو ندارم، حوصله ی خوابیدن رو ندارم، میترسم که بیدار شم و فردا باشه و باز ذره ذره یه روز دیگه تو بغلم جون بده و من هیچ گهی نخورم! البته کجدار و مریز زندگی میکنم (اگه بشه اسمش رو زندگی گذاشت) ولی مدام فکر میکنم چی میشد اگه مجبور نبودم برای تأمین معاش برم سرکار! چی میشد اگه میتونستم رها باشم. چی میشد اگه چیزایی تو مغزم بود که به لعنت خدا می ارزید؟! چی میشد اگه مجبور نبودم لباس مقبول اجتماع رو بپوشم تا فقط زنده بمونم و بتونم کمی خودم باشم، لباسی که از نظر من زیبا نیست و ذره ذره وجودم رو میخوره.

 

این انرژی حیاتی که گمش کردم یه جا تو گذشته م جا نمونده، بلکه عین آب داخل کوزه شکسته ذره ذره ریخته، کوزه ی منم که از اول شکسته بوده، با همه ی اون استرسهای بچگی که هنوز تو ذهنمه ذره ذره دارم جون میدم. زندگی و مرگ صفر و یک نیست! ممکنه آدم 80 درصد مرده باشه و 20 درصد زنده باشه، من کم کم انرژیمو از دست دادم و حالا تقریباً چیزی ازم باقی نمونده.

چقدر همه چی برام سخته. حتی یه کار ساده برام یه پروژه ست! دستِ من دنبالِ معنایی میگرده که پیدا نمیکنه. بدونِ معنا نه میشه زندگی کرد، نه حتی مُرد!

 

همین حالا اونقدر افسرده م که هیچی برام رنگ نداره، دنیا خاکستری و خسته کننده ست، البته وحشتناک هم هست، اغلب وقتی به فقر فکر میکنم میبینم بدتر از اینم میشه! این که مجبور باشی بجنگی! اونم به چه هدفی؟! زنده موندن؟!

گاهی فکر میکنم تنها هدفهایی که من از زنده موندن دارم اینه که بدونم آخرش چی میشه! یا مثلاً اینکه ببینم میتونم تا تهش تحمل کنم یا نه! کلاً خیلی اهداف پررنگی نیستن، میخوام بدونم ولی نمیدونم چرا باید بدونم! گاهی هم فکر میکنم دونستن حقیقت به چه کاری میاد؟!

 

وقتی بحث ارشد خوندن میشه، فکر میکنم خب خیلی خوبه اگه ارشد بخونم و اگه تو کارم موفق بشم ولی آخه اینا در حقیقت فقط چند لحظه منو هیجان زده میکنه! خب گیرم من ارشد خوندم و موفق شدم، که چی؟ گیرم مغزم رو با تفاله های مهندسی انباشتم! که چی؟!

 

ولی چیزی که از همه ترسناکتره اینه که تموم این افکار و احساسات که به نظر والا و حقیقی میاد نتیجه ی فعالیت هورمونها باشن! مثل اون آرامش و مثبت اندیشی ای که بعد از خوردن قرص مسکن بهت دست میده! بعد میرسیم به همون نقطه ای که هراری تو انسان خداگونه میگه، شاید تمام محدودیتهای ما فیزیولوژیکیه و تکنولوژی و پزشکی میتونن حلش کنن، شاید همه ی رنجی که ما میبریم، خیلی پوچ و حقیره!

شاید تموم این محدودیتهایی که ما برای توجیهش داستان پردازی میکنیم و فلسفه میبافیم تماماً به خاطر هورمونامونه! خب اصلاً بعید هم نیست! حتی خودتم میتونی حسش کنی، افسردگی هیچ معنویت خاصی تو خودش نداره، خیلی ساده میشه رفعش کرد و تبدیل شد به یه انسان سرزنده! درمانش هم مدت زیادیه که شناخته شده.

ولی آیا همون دلیلی که ارزش این رنج رو زیر سوال میبره، نیروی حیات رو هم تحقیر نمیکنه؟ اگه به خاطر هورمون رنج میکشیم، به خاطر هورمون هم هست که شادیم.

و آیا تموم اینا از ما موجودات بی ارزش و ضعیفی نمیسازه؟

 

برای خودِ من همیشه سواله که چقدر از شعرها و داستانها و آثار هنری ارزشمند موجود در اثر غلیانات هورمونی خلق شدن!

اگه شاعر بودم الان در حالی ام که میتونستم شعرهای خوبی بسرایم!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها