خب اینم مثل رویایِ سفر به آینده، یکی از پر تکرارترین تصورات بشریه که هرچند مطلقاً دست یافتنی تر به نظر میاد ولی اونجورام ساده نیست!! زندگی صادقانه رو میگم!

انسان سالهای سال در موردش داستان نوشته و فیلم ساخته و همیشه غیرصادقانه سعی کرده عناصر رو جوری بچینه که ختمش به خیر بشه!! ولی طبیعت که بدجوری صادقه همیشه خلافش رو ثابت میکنه!

 

صداقت علی رغم اینکه همه جا تحسین میشه، یا برای بعضیا اولین و آخرین معیاره، در دنیایِ نامطمئن و متزلِ بشری عنصر گزنده ایه! اگر صداقت باشه که خیلی از ماها وسط دویدنامون فریز میشیم، ذره ذره سرمون پایین میفته، قوز میکنیم، خیره میشیم، وا میریم و فرو میریم در هیچ! چون تمام اهداف و خواسته هامون افسانه ایه، توهّمه!

اگر صداقت باشه کل وجود ما زیر سواله! آیا ما وسط سگ دو زدن روزمره وقت داریم با خودمون صادق باشیم و به یاد بیاریم که چقدر رو هواییم؟!

آیا اون کسی که میگه معیار اولش در دوستی یا ازدواج، صداقته، طاقت داره بشنوه که فقط برای جسمش خواسته میشه و جز جسم، ما در دنیای هم هیچی نیستیم؟! چی میتونیم باشیم وقتی که مرزی نداریم؟ هر چی هم به نظر میرسه که داریم و ما رو منحصر به فرد میکنه فقط خیاله! پس من با یه آدم دیگه چندان فرقی ندارم! آیا طاقت دارم از دوستم بشنوم که براش فقط یه آدم دیگه م که گاهی بودنم رو به تنهایی ترجیح میده؟!

نه قطعاً نداریم چون اصولاً اگه ما طاقت صداقت رو داشتیم ابداً تعهدِ دوستی و ازدواج رو نسبت به یه موجود بدونِ مرز نامشخص، برای زمان نامشخص، در شرایط نامشخص، قبول نمیکردیم!

 

صداقت یه طریقته! باید دلباخته باشی! به چی؟ به حقیقت! چون حقیقت فقط وقتی نمایان میشه که پرده ی رویا و افسانه رو از روش کنار بزنیم! اون پشت هیچ کدوم از رویاهای ما نیست!

صداقت دردناکه! قشنگ و رمانتیک نیست که عاشق و معشوق زل بزنن تو چشم هم و بگن که همدیگرو فقط برای این میخوان که به جذابترین طریق سر همو گرم میکنن یا کردنی ترین آدمای دنیا از نظر هم هستن! و. اونا فقط میدونن عاشقن، صداقت هم فقط به این درد میخوره که دست و پا و دهنشو ببندن، بزک دوزکش کنن و بشونن سر سفره ی معیارای والاشون!!

 

در کل ما فقط در بعضی موارد اجازه داریم صادق باشیم! اگه فراتر از اون بریم میشیم بی ادب، عنصر ضد اجتماع، مازوخیست و سادیست!

حتی خیلی وقتا تو تصوراتمونم نمیتونیم صداقتِ کامل رو جا بدیم! خجالت میکشیم!

زندگیایِ محقرمون رو که دقیق نگاه کنی میبینی تماماً دنبال فرار از واقعیت و ساخت دنیایِ رویایی هستیم! دیگرانو سوال پیچ نمیکنیم که ازشون حقیقت رو بشنویم، بلکه این کارو میکنیم که اون چیزی رو که میخوایم به همون نحوی که میخوایم بشنویم! وگرنه اگه به حقیقت باشه که نیاز به بیان و زبان نداره!

اگه نمیخوایم آدمای زندگیمون برن یا بمیرن به این خاطره که بهشون نیاز داریم! اونا رو میخوایم که به طریقی بهمون نفع برسونن! وگرنه همیشه، با کمی (یا مقدار زیادی) عذاب وجدان هم که شده، حاضریم اونا رو با یک پکیج بهتر عوض کنیم!

 

اگه صادق باشیم میدونیم هیچ کدوم از ما منحصر به فرد نیستیم، علاوه بر اون ویژگیهای خوبی که فکر میکنیم داریم، همه قاتلیم، خائنیم، مفسدیم، شکمباره و شهوت پرستیم، بیکار، پوچ و بی هدفیم (حتی اگه وانمود کنیم که کلی کارِ مهم داریم!)، رو هواییم، بیسواد و نادانیم و.

ولی کیه که دلش بخواد این بارِ درد رو با خودش 60، 70 سال حمل کنه؟ کیه که بتونه در برابر وسوسه ی کسی بودن و خوب بودن، هر چند هم که دروغین باشه مقاومت کنه؟

 

همیشه میخوایم دنیای واقعیمون رو شبیه دنیای خیالی و دروغیمون کنیم! ولی ما موجودات بی اهمیتی هستیم، اون چیزی که مهمه تصورات احمقانه ی ما نیست، بلکه حقیقته! حالا فک کن دنیای ذهنیمون یاد بگیره تجسدِ برزخیِ هر فکری رو ببینه! هر صحنه ای رو با رنگ صداقت بازسازی کنه! اون وقت افسرده میشیم! از اجتماع و رنگ و نیرنگش دور میشیم، تو خودمون فرو میریم، چون همه اهداف بیرون رفتن برامون زیر سوال میره!

 

من دارم سعی میکنم اون دورهمی خداحافظیِ مدیر و یکی از بچه های واحد طراحی رو در حالی بازسازی کنم که به جای اون جملات کلیشه ای محبت آمیز دروغین حقایق گفته میشد!

مثلاً به این آقای مدیر سابق میگفتیم که بی دانشترین مدیرِ شرکت در زمینه ی روال های سازمانی بود»، نه اینکه ما هر چی از روال سازمانی بلدیم از ایشون آموختیم» (قالَ آقای طراح)! یا به آقای طراح میگفتیم که یکی از بی اعصاب ترین و چالش برانگیزترین کارشناسهای شرکت بود» نه اینکه یکی از دوست داشتنی ترین افراد واحد طراحی بود» (قالَ آقای مدیر سابق)

 

خب ممکنه گفته بشه: که چی؟ تا توانی دلی به دست آور! وقتی کسی داره میره دیگه چه سود که بدیاشو بگی؟!

بعد ممکنه من جواب بدم این حرف فقط جایی مصداق داره که اصولاً آدما به دنبالِ به دست آوردن دلِ هم باشن و نه منافع شخصی (درِ گوشی: همچین جایی در دنیا وجود نداره) و اینکه در زمان حضورِ طرف بدیاشو گفته باشی که حالا در زمان رفتنش خوبیاشو بهش بگی!

نه اتفاقاً در زمان حضور یک فرد ما بدیاشو نمیگیم چون ازش میترسیم وقتی هم که داره میره نمیگیم چون دلمون براش میسوزه! در نتیجه همیشه عینِ چی در چی دست و پا میزنیم و هیچ چیزی هم نمیخوریم!

 

فقط فکر کنیم آدما بخوان صادق باشن! چقدر دلها خواهد شکست؟! چقدر جامعه ویران خواهد شد؟ چقدر هدفها دنبال نخواهد شد؟ چقدر آدما از هم دور میشن!؟

واقعاً هم شاید دوباره یاد بگیرن با هم تعامل کنن (چون اگر با خودمونم صادق باشیم تو تنهایی هم نمیتونیم از حقیقتِ حقارتمون فرار کنیم) ولی با شکلی کاملاً متفاوت! به هر حال جنبه های مثبت هم داره ولی بعد از دوره ی طولانی ای درد کشیدن و کنار اومدن با حجم زیادی از واقعیاتی که در بدترین کابوسامون هم نمیبینیم!

به نظرِ من که دلِ شکستنی تهش باید بشکنه! جامعه ی ویران شدنی که پایه ش رو دروغه و تظاهره باید ویران بشه! آدم حقیر باید تحقیر بشه! ولی اگه کسی اینجوری فکر نمیکنه و همون تا توانی دلی به دست آور» رو شعار خودش قرار داده پس لطفاً دهنش رو ببنده و کلمه ی صداقت رو به لوثِ همنشینی با این افکار خاک گرفته آلوده نکنه!

 

 

ما همگی یه مشت دلقک دروغگوییم و نه بیشتر!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها