فی الحال که به دلیل شرایط، ساعات کاری رو کم کردن و به جاش پنجشنبه ها رو هم روز کاری اعلام کردن خیلی ذهنم شلوغ شده چون وقتی برای خلوت کردن با خودم و خالی کردن زباله های ذهنیم ندارم، وقت که هست البته، ولی انگار فلج شدم، عموماً وقتی از سرکار میام تا به خودم بجنبم شبه و از اون ور هم که صبح زود باید بریم سرکار. نه که این زمان کم باشه فقط برای جنبیدنِ من کافی نیست! من وقتی از سرکار میام فرض میکنم کوه کندم و الان اجازه دارم روزها استراحت مطلق کنم و هیچ کار مفیدی انجام ندم، حتی اگر فقط در حد خالی کردن زباله های ذهنی باشه.

این روزا در این بازۀ بعد از کار تا خواب، نهایت لطفی که در حق خودم بکنم اینه که چند دقیقه ای به کتاب صوتی برادران کارامازوف گوش میدم. دقیقه ها همو قورت میدن! همین دقیقه هایی که تو تعطیلیایِ فروردین متشخص و مفید بودن حالا بی جون و احمق شدن.

یه عالمه کتاب رو نصفه نیمه رها کردم، جنس دوم که اولاشم، نظریه های شخصیت شولتز اند شولتز که وسطاشم، افسانه سیزیف که چند بار اولاش رو خوندم و ول کردم، راهنمای سنجشگرانه اندیشی ژیل لوبلان، نقد کتاب بوف کور، درخشش و چند تایی دیگه.

امشب هم کتاب خاطرات روسپیان سودازدۀ من» رو دانلود کردم که گوش بدم.

وقتی به حجم عظیم کودنی، خشک مغز بودن، عقده های حل نشده ی درونی و بلاهتم دقت میکنم استرس میگیرم که کجای کار رو دست بگیرم و کدوم مشکل رو حل کنم!

این فقط کتابهای نصفه نیمه خونده نیست که منو آزار میده، بلکه اون کتابهایی هم که خوندم به نظر خودم اونجور که باید نخوندم، رسماً حرومشون کردم! ارواحِ خشمگینِ تموم این کتابهای نیم خوانده و بد خوانده و نخوانده آزارم میدن! کتاب که فقط نیست! کل آموزندگیهای زندگی رو حروم کردم.

 

مشکل اساسی من اینه که سینگل تسک و کمالگرام! در عین حال دامنه ی وسیعی از علایق دارم! هول میزنم که بهشون رسیدگی کنم ولی رسماً هم هیچ کاری نمیکنم.

فقط میرم سرکار و درآمد بخور نمیری دارم، همین! چون کارهای زیادی برای انجام دارم و نمیرسم که همه رو کامل انجام بدم ترجیح میدم هیچ کاری نکنم! فقط زنده میمونم، در حالیکه این زنده مانی کمترین ارزشی نداره! حرکت در راستای ایده ها و افکار؟! خیر ابداً! فقط کجدار و مریز میگذرونم.

عموماً فکر میکنم خب راهش اینه که این زندگی رو ول کنم و بچسبم فقط به فلسفه و مطالعه و تفکر و تجربه!

 

پولِ لعنتی رو نمیپرستم! چندان هم بهش نیاز ندارم ولی برای پولِ کمی تموم روزهام رو کار میکنم، البته در عوض ظاهراً استقلال مالی و شرافتم سرجاشون میمونن با وجود این همش دلم میخواد راه آسونتری هم برای حفظ این دو مقوله و در عین حال رسیدن به مقولات مرتبط با حقیقت و ارزش وجود داشته باشه!

اگه بخوام پول بیشتری از میزان کارِ ثابت دربیارم بایستی وقتی رو به مهارت اندوزی اختصاص بدم! این وقت رو دارم ولی عموماً خسته و افسرده م! همین هم که میبینم کاری که میخوام بکنم نهایتاً به پول مربوط میشه کل انرژیم رو میگیره! گاهی ساعتها در سکوت مطلق درونی که شبیه مرگه، یا در حجم عظیمی از پچ پچهای بی معنی غوطه میخورم.

 

من یه گرۀ کورِ متحرکم! از هر جا میخوام خودمو باز کنم چند جای دیگه خراب تر میشه! به خاطر همین کلاً از تلاش خاطرۀ خوشی ندارم ولی ول که میشم به حقیقتم نزدیک نمیشم بلکه در نابودی و بی ارزشیِ مطلق فرو میرم!

 

خسته ام، میدونم این خستگی با خواب برطرف نمیشه، چشمام دارن بسته میشن ولی میترسم بخوابم و باز به چشم به هم زدنی ببینم صبح شنبه ست و باید برم سرکار! خود سرکار رفتن وحشتناک نیست هان! کار برنامه نویسی رو دوست دارم، مسئله همونه که گفتم، روزی که صبحش سرکار میرم از نظرِ فنی برام به فنا رفته! در نهایت، کار مهندسی بیشتر از فان نیست، چیزی نیست که بگم ارزشمند و در راستای فهم حقیقتِ جهانه. پس هر چند قیر داغ تو گلوم نمیریزن ولی جهنم من اونجاست.

 

کاش یه شکارگر خوراک جو بودم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها